آرمیتاآرمیتا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 8 روز سن داره
رادینرادین، تا این لحظه: 5 سال و 3 ماه و 28 روز سن داره

آرمیتا پری کوچک دریا و رادین پسرک دوست داشتنی

آرمیتا دخترک کلاس اولی

21 تا 22 ماهگی

دخترک  باهوش یه روز مامان دخترک مریض میشه  تب میکنه دخترک پیراهنشو خیس میکنه روی سر مامانش میذاره میگه مامان خوب میشی  مامانش از این کارای دخترک خیلی هیجان زده میشه  به بابایی  تعریف میکنه کلی می خندندمامانش خیلی خوشحال بود که دخترش با اینکه خیلی کوچیکه اینجوری از مامانش مراقبت میکنه ... خلاصه اون روز دخترک با اسباب بازیاش سرگرم بود که مامانش خوابش برده بود بعد از یک ساعت که بیدار میشه میبینه دور وبرش پرازغذا وظرفه دخترک رفته بود اشپزخونه صندلی گذاشته بود زیرپاش غذا کشده بوده توی ظرف که بیاره برای مامانش کلی همه جا را کثیف کرده بود کتری داروی گیاهی توش بوده  ریخته بود توی اتو که لباساشو...
16 بهمن 1393

19 تا 20 ماهگی

          آرمیتای عزیزم چند ماهی میشد مریض نشده بودی خیلی بهمون خوش میگذشت ...............ولی امروز  93/9/29 روز شنبه وقتی ازاداره اومدم خونه متوجه شدم حالت خوب نیست .یک هفته کامل مریض بودی استفراغ میکردی سه بار بردمت دکتر بعد از هشت روز خدا راشکر خوب شدی ولی اخلاقت تغییر کرده کم حوصله شدی ... اگه کسی به وسایلت دست بزنه جیغ میزنی میگی منه منه خیلی لج میکنی موقع لباس عوض کردنت اینقدر گریه میکنی که از حال میری . از جاروبرقی و آبمیوه گیری و هر چیزی که صدا...
6 آذر 1393

17 تا 18 ماهگی

                           قصه فرشته کوچک و رژلب قر مز                    روزی روزگاری نزدیکای غروب بود فرشته کوچک مثل همیشه با لب خندون از خواب ناز پاییزی بیدار میشه .مامانش میگه آماده شو بریم خونه دایی پیش پویان دخترک هم از شوق بیرون رفتن وپویان ذوق زده میشه  کیف لباساشو  بر میداره جلو در حیاط که میخواستند برن بیرون دخترک بر میگرده میگه مامان( لو لو لو ) مامان بیچاره منظورشو نمیفهمه با هم میرن توی ات...
7 مهر 1393
1104 25 25 ادامه مطلب

15 تا 16 ماهگی

. . سلام دخترکم از کارات بگم. توی این مدت  روز به روز شیرینتر و خوش اخلاقتر و باهوش تر میشی. اعضای بدنتو میشناسی نشون میدی ... تازگیا از درو دیوار بالا میری شیطنتت واقعا نگران کننده است به آشپزی علاقمند شدی یه ظرف بهت میدم با قاشق بهم میزنی سرگرم میشی کلی با ظرفا بازی میکنی .... همه بچه هارو میشناسی نزدیک خونه هرکی میرسیم اسمشو صدا میکنی چند روز پیش رفتیم خونه عمو توی کوچه بودیم میگفتی طاها طاها ... پویان خیلی بادیدنت ذوق میکنه همش میخواد بوست کنه ... رفتیم عروسی با پویان وسط میرقصیدی ... این مدت اصلا اشتها نداری  لاغر شدی  ایراد میگیری همه بهم میگن چ...
11 مرداد 1393

13 تا 14 ماهگی

      دختر عزیزم . درست یک سالت که تموم شد کاملا به راه رفتن مسلط شدی ... دندونات هم که خیلی نگران بودیم که دیر شده خدا راشکر یک هفته قبل از روز تولدت سرزده وهنوز خیلی کوچیه .. شبا چند بار بیدارمیشی گریه میکنی خیلی دارم اذیت میشم ... ولی خوشحالم که سالمی وخدارا شکر میکنم ... حرفهایی که تا الان یاد گرفتی .. ماما ... بابا ... دادا ... الو .. بای بای ... سلام ... آب  .. نانا .. این روزا آبا آبا زیاد تکرارمیکنی روز دوم خرداد باخاله وآرین ومامان وباباش  وبابایی رفتیم ساحل شما رفتی آب بازی خیلی دوست داشتی با خاک بازی کنی با گریه اوردیمت خونه وقتی به دریا نگاه میکر...
5 خرداد 1393

9 تا 10 ماهگی

  عزیزم این روزا خیلی شیطون شدی به همه چیز دست میزنی ..       نیمه بهمن ماه پارسا به دنیا اومد رفتیم بیمارستان پیشش ولی به شما اجازه ندادند بیای داخل با فهیمه بیرون بودی که ازت عکس گرفته .. شما هشت ماه وبیست ویک روز از پارسا بزرگتری دوازده اسفند ارین به دنیا اومد وشما نه ماه ونوزده روز ازآرین بزرگتری ...   ...
13 اسفند 1392

7 تا 8 ماهگی

 خونه عمه وقتی یه پلاستیک توی دستت میگیری از صداش خوشت میاد محاله به کسی بدی تا اینکه خواب بری        شش ماهت تموم شد. واسه خودت یه خانومی شدی. رفتارت اجتماعی تر شده. گل هر مجلسی شما هستی. هرجا میریم ادمارو زود دورت جمع می کنی.....  بلاخره همه نگرانیا تموم شد . بعد از شش ماه مرخصی امروز 24/8/92 اولین روز کاریم بود  صبح که شما خواب بودی من رفتم اداره خاله با بابایی پیشت بودند خوشبختانه خیلی دختر آروم وخوبی بودی اصلا اذیت نکردی صبح دیر از خواب بیدار میشی وساعت ده که غذا خوردی بعدش میخوابی تا ساعت دو که من میام .. وقتی منو میبینی خیلی ذوق میکنی دیگه محکم منو میگ...
18 بهمن 1392