21 تا 22 ماهگی
دخترک باهوش
یه روز مامان دخترک مریض میشه تب میکنه دخترک پیراهنشو خیس میکنه روی سر مامانش میذاره میگه مامان خوب میشی مامانش از این کارای دخترک خیلی هیجان زده میشه به بابایی تعریف میکنه کلی می خندندمامانش خیلی خوشحال بود که دخترش با اینکه خیلی کوچیکه اینجوری از مامانش مراقبت میکنه ... خلاصه اون روز دخترک با اسباب بازیاش سرگرم بود که مامانش خوابش برده بود بعد از یک ساعت که بیدار میشه میبینه دور وبرش پرازغذا وظرفه دخترک رفته بود اشپزخونه صندلی گذاشته بود زیرپاش غذا کشده بوده توی ظرف که بیاره برای مامانش کلی همه جا را کثیف کرده بود کتری داروی گیاهی توش بوده ریخته بود توی اتو که لباساشو اتو کنه.... کل لباساشوبا دستای کثیف تخم مرغی برده بود توی اتاق که اتو کنه .... کل جا کفشی را خالی کرده بود وسط حال ... یه جعبه تخم مرغ روی کابینت بود کلی شکونده بود روی دروفرش ووسط اشپزخونه وروی گاز وچند دونه هم توی دوچرخه اش گذاشته بود ... دخترک توی این یک ساعت کلی کارا کرده بود واز خستگی جلو در روی دم دری خوابش برده بود .... دخترک نیتش خیر بوده این همه کار وکرده بود که به مامانش کمک کنه ...
93/11/26 آرمیتای گلم یک هفته مریض بودی سرماخورده بودی حالت بد بود بازی نمیکردی اشتها نداشتی به همه چیز ایراد میگرفتی ...خدا راشکر از امروز حالت خوب شده دیگه بلبل زبونی میکنی امروز پیاده روی کردیم تاخونه عموتوی مسیرهمش داشتی حرف میزدی این چیه اون کیه این ماشینه منه .... مهدیه سوپ درست کرده بودشما با اشتها میخوردی کلی با طاها بازی کردی
این روزا شیرین زبون شدی رفته بودی روی میز تلویزیون نشسته بودی عمو بهت میگفت آرمیتا نکن بیا پایین شما یهو باعصبانیت گفتی بهنام دعوانکن ... همه خندیدیم وشما باز حرفتو تکرار میکردی
وقتی آیسا را می بینی از خوشحالی نمیدونی چه کار کنی دست میزنی خودتو تکونی میدی میرقصی ... با دستات نشون میدی میگی آیسا اینقدره بعد ادای گریه کردنشو در میاری
روز 22 بهمن رفتیم راهپیمایی پرچم دستت گرفته بودی .. از کنار ساحل میرفتیم دوست داشتی بری توی آب جمعیت که دیده بودی خوشحال بودی به همه دست تکون میدادی