آرمیتاآرمیتا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 7 روز سن داره
رادینرادین، تا این لحظه: 5 سال و 3 ماه و 27 روز سن داره

آرمیتا پری کوچک دریا و رادین پسرک دوست داشتنی

آرمیتا دخترک کلاس اولی

29تا30 ماهگی

1394/7/27 11:20
نویسنده : مامان
896 بازدید
اشتراک گذاری

 

قصه آرمیتا ومدرسه

دختر کوچکی  بود به نام آرمیتا که دو سال ونیمش بود.این دخترک مهربان  همیشه  دوست داشت بره مدرسه هر

روز به مامان  وباباش میگفت میخوام برم مدرسه معلمم با دوستام  منتظرند میخوام برم درسام بخونم نقاشی

بکشم  این کار هرروز دخترک بود.کیفش وکولش میزد میرفت توی حیاط میچرخید چند لحظه بعد در میزد . سلام

میکرد میومد داخل میگفت : من خسته ام از مدرسه میام مامان برام خوراکی بیار میخوام مشقام بنویسم معلمم

ناراحت میشه  دخترک خیلی هیجان زده و خوشحال میشد وقتی  مامانش به حرفش گوش میکرد واقعا تصورمیکرد

از مدرسه اومده کلی برای خودش می نوشت وکتابش وباز میکرد. وزمزمه ای راشروع میکردوبعد از مدتی صدایش

را بلند میکرد وآوازی میخوند از  شعرایی که حفظ بود(دختری بودم به کنج خونه - آهویی دارم )

قصه آرمیتا وپروانه رنگارنگ

 

  روزی روزگاری دختر کوچولویی بود به نام آرمیتا که  به گل وگیاه علاقه زیادی داشت . و هر صبح به گل ها سر 

می زد ، آن ها را نوازش می كرد و سپس به آبیاری آن ها مشغول می شد .با گلها حرف میزد میگفت وقتی ما

خونه نیستیم شما تنها میشی بغضش میگرفت . وقتی میدید گلها پژمرده اند میگفت مامان بیا گلها ناراحتن دارن

گریه میکنند مامانش به دخترک قول داد یه روز که رفتن باغ یه پروانه بگیرند که مواظب گلها باشه . یه روز دخترک با

خانواده رفتن باغ دخترک یاد حرف مامانش افتا د که بره یه پروانه پیدا کنه توی باغ  گشت وگشت وگشت  تا یه

پروانه  رنگارنگ وقشنگ پیدا کرد حالا دخترک دوان دوان دنبال پروانه میرفت وبه مامان وباباش توجهی نداشت  تا

اینکه خیلی دور شد واز خستگی  یه جا نشست  به دور وبرش نگاه کرد دید ازمامان وباباش خبری نیست .بسیار

ترسید وشروع کرد به گریه کردن . مامان دخترک از دور حواسش به اون بود وداشت ازش فیلم میگرفت . دخترک

خودشو تک وتنها دید دیگه نه پروانه ای بود ونه مامان وباباش حالا مونده بود چکارکنه که یه دفعه بلند شد وگریه

کنان راه افتاد تااینکه چشمش به مامانش افتاد اونوقت صداشو بلند ترکرد گفت مامان من گم شدم تنها شدم

 تقصیر پروانه بود .مامانش کلی بهش توضیح داد که  نباید از مامان وباباش دور میشد . واون فیلمی که ازش گرفته

بود ونشونش داد خیلی دخترک هیجان زده شده بود واز اون روز دیگه تصمیم گرفت توی هر شرایطی از مامان

وباباش جدا نشه وهمیشه مواظب گل های باغچه باشه ...

باتو شادم ارمیتا جون وقتی از اداره میام خونه  بهم میگی مامان فدات بشم دوستت دارم

دخترم عزیزترینم چه قشنگه بزرگ شدنت  .... چه قشنگه شادمانه دویدنت   .... شادمانه خندیدنت   .... پیچیدن باد لای موهات ... دلم برای کودکیت تنگ میشود      عشق من . . .  سادگیت . .  یکرنگت .. حس قشنگیست که در دل دارم ...      

قصه دخترک باران ندیده                                 متحرک - جدید - تصاویر زیبا ساز - وبلاگ 

آرمیتا کوچولودریکی از شهرهای جنوبی به دنیا اومده که اکثر اوقات هوا آفتابی وگرمه وخیلی بارندگی در

شهرشون کم اتفاق میافته  پاییز سال 1394 ارمیتا دوسال و نیمه شده بود که به همراه باباش وپسرعمه اش آرین

به روستا خونه مادربزرگشان رفتند.آنها توی حیاط سنگ جمع میکردن وسخت مشغول خاک بازی بودند. هنگام

غروب هوا ابری شد .ناگهان صدای رعد وبرق شدیدی توی آسمان پیچید آرمیتا اولین بار بود که همچنین صدایی به

گوشش میرسید خیلی میترسید وگریه میکرد با تعجب از مادربزرگش میپرسید صدای چیه ؟ مادربزرگ هم با

حوصله به بچه ها توضیح می داد . که در همان لحظه باران شروع به باریدن کرد اون روز همه چیز برای آرمیتا جالب

بود خيس شدن زير باران ،  جاري شدن آب باران در کوچه ، صداي چيك چيك باران كه روي سقف  مي خورد و

چترهاي رنگانگي كه بچه های روستا در دست  داشتند. آرمیتا آرزو میکرد ای کاش منم  یکی از این چترهای

زیبا داشتم .  از باباش خواهش كرد تا يك چتر براي او بخرد .خلاصه پایان سفر شد وباید به شهر باز میگشتند ولی

آرمیتا دوست داشت بیشتربمونه .وقتی به شهر رسیدن با کلی ذوق به مامانش تعریف میکرد .از اون روز دیگه

آرمیتا دوست داره همیشه به روستا پیش مادربزرگش بره چون اون روز بارانی خیلی برایش خوش گذشته بود .

حالا آرمیتا یه چتر خریده وآرزو میکنه که بارون بباره .... بیایید برای برآورده شدن آرزوی دخترک دعا کنیم  

 

    

 

 

پسندها (7)

نظرات (1)

آلیز
2 آبان 94 13:49
انواع شال و کلاه دخترانه و پسرانه ، عروسک و ...... مادران خوش سليقه از فروشگاه آلیز ديدن نماييد : http://alizeshop.mihanblog.com خواهشمندیم ما را لینک نمایید با تشکر