ارمیتا 37و38و39 ماهگی

 سه سال و دوماهگی آرمیتا95/4/26

عیدفطر95

دعوت مهدی بودیم شیرینی قبولیش در مدرسه تیزهوشان

پارسا و ایسا و آرمیتا جلو قنات عیدفطر 95

آنا گلی

آرمیتا وآب بازی

آرمیتا گلم تولد سه سالگیتو نتونستم مفصل مثل پارسال بگیریم درگیر اسبابکشی بودیم ولی دوبار برات کیک گرفتم که فقط خودمون بودیم

بعد از چند هفته اسبابکشی بلاخره روز 95/3/11 رفتیم خونه شهرک نور

این روزها پراز حس تشکر وقدردانیم از خدای خودم از معبود مهربونم که همیشه لطفش برای من لایتناهی بوده خدایی که  تو لحظه لحظه زندگی من وجود داره وحسش جاری در وجودمه و همیشه با هدیه های به موقع من رو از رخوت وسختی بیرون کرده ودستم روگرفته و به سمت نورو روونه م کرده امروز وقتی که دارم این متن رو برات مینویسم با تمام وجودم سپاسگذارشم بخاطر بابا محمد به خاطر تو  دختر نازم که آرزویه همیشگیم بوده داشتن یه دختر ازجنس  یاس وبه ظرافت گلبرگ و همه اینها برای من یعنی خوشبختی.

خدا را شکر این روزا همه چیز خیلی خوبه وخوش میگذره مخصوصا ماه رمضان امسال خیلی خیلی خوش گذشت . دوبار مهمونی دادیم یه بارکل خانواده بابایی یه بار هم کل خانواده مامانی . این ماه هر روز با آرمیتا میرفتیم مسجد که میگفتی چادر ندارم وعمه جون واست یه چادرگرفته که با ذوق وشوق هر روز میگی پس کی میریم مسجد

دخترگلم ارمیتا جان الان سه سالو سه ماهته خیلی بامزه شدی جک تعریف میکنی توجمع که باشی دوست داری یه حرفی بزنی که همه بخندند خیلی دقت میکنی که یادبگیری بعد تعریف کنی .

به مامان بزرگ وبابابزرگ خیلی دوست داری وقتی میان بندر نمیزاری برن خونه کسی همش باید پیش تو باشن اگه بخوان برن تورا هم میبرن ..یه روز بابابزرگ مریض بود داشت میومد خونه خودمون که شما اتفاقی از توی بالکن بهش دیدی جیغ زدی میگفتی بایی الهی فدات برم دوستت دارم از اسانسور رفتی پایین دستش گرفتی اومدی بالا که اون روز مهمون داشتیم که همه از کارای شما کلی خندیدیم