آرمیتاآرمیتا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 22 روز سن داره
رادینرادین، تا این لحظه: 5 سال و 4 ماه و 11 روز سن داره

آرمیتا پری کوچک دریا و رادین پسرک دوست داشتنی

آرمیتا دخترک کلاس اولی

فصل جدید زندگی دخترکم آرمیتا (مدرسه کلاس اول)

1398/7/8 11:45
نویسنده : مامان
1,275 بازدید
اشتراک گذاری

اینجا قراره خاطرات یک سال تحصیلی آرمیتا خانم ثبت بشه .( حال وهوای این روزای خونه ما آرمیتا داره بابا نوشتن یاد میگیره ورادین باباگفتن )

دختر عزیزم

امروز تو وارد مرحله جدیدی از زندگیت شدی مرحله ای پر از تازگی امیدوارم هر روز موفقیت هات رو توی این بخش از زندگیت ببینیم کلاس اولی شدنت مبارک عشق مامان 

روز اول مدرسه برای همه جزء خاطرات فراموش نشدنی است . این روز خیلی خوشحال بودی با شوق وذوق وسایلات وجمع میکردی کیفت ومرتب میکردی هر کسی میومد خونمون سریع میرفتی کل وسایلات ومیاوردی نشون مدادی روز 31شهریور جشن شکوفه داشتی وکلاسبندی بود که من وتو وبابایی ورادین صبح رفتیم گل فروشی گل گرفتیم رفتیم مدرسه که اون روز برای منم هم  روز خاصی بود مامانا هم بودن کلی دوست پیدا کردیم وتو هم با همکلاسیات آشنا شدی . بعدبا معلمتون خانم رستمی آشنا شدی. از فردا که اول مهر بود ساعت شش ونیم صبح با سرویس رفتی مدرسه ساعت یک ونیم اومدی خونه من اون روز خونه بودم چه حس قشنگی بود مستقل شدن دخترم را میدیدم که بزرگ شده و خودش میره مدرسه وبرمیگرده خیلی خوشحال بودم .

  روز اول مدرسه مشق داشتی که خیلی دستت خسته میشد وکلی  برای نوشتن ناز میکردی یه خط مینوشتی بعد میگفتی بیای دستم مالش بدی خیلی برای خوندن شعرای کتاب ذوق داشتی اون روز همش میگفتی مامان بیا شعرا برام بخون همون روز اول مهر سه تا شعر اولی کتاب حفظ کردی .

امروز 98/7/17 است یک هفته است بابایی رفته کربلا وآرمیتا گلی هر روز مرتب ومنظم از خواب بیدار میشه میره مدرسه وخودش کاراشو انجام میده . خیلی خوشحالم که شبا  زود میخوابه وصبح زود سرحال بیدار میشه برای رفتن مدرسه ذوق داره عزیز مامان وقتی صبح ها خداحافظی میکنه خودش میره پایین جلو در میشینه منتظر سرویس خیلی خدا را شاکرم به خاطر همه چیز 💓

این روزا که بابا نیست خیلی دلتنگی میکنی گریه میکنی بغض میکنی که بابام بیاد عمو بهنام خیلی هواتو داره این روزا کلی برات خوراکیای خوشمزه که دوست داری میگیره وتو هم سرگرم میشی . 

وهمچنان از نوشتن بدت میاد وقتی بهت میگم بیا بنویس کلی بهانه میگیری از نوشتن کلا فراری هستی ولی از خوندن وریاضی خوشت میاد کلی هم ذوق میکنی

امروز98/8/21 آرمیتا جان هفته آخر مهرمریض شدی سرماخوردگی وتب لرز داشتی که دو روز مدرسه نرفتی وبعدش دیگه کلا ایراد میگرفتی . صبح که بیدارت میکردم با گریه میرفتی مدرسه میگفتی از مدرسه رفتن ومعلممیترسم . که چند بار اومدم با معلمت صحبت کردم خانم رستمی گفت آرمیتا چند روزه که صندلیش میاره کنار من میشینه با بچه ها بازی نمیکنه زنگ تفریح هم با بچه ها نمیره توی حیاط بازی کنه . گوشه مانتو منو میگیره میاد توی دفتر حتی یک قدم هم از من دور نمیشه این روزا خیلی نگرانت بودم شبا خواب نداشتم . هم خودت هم من خیلی اذیت شدیم دیگه بعد از دو هفته کم کم بهتر شدی . والان که هفته سوم بعد از مریضیت هست خدا را هزار بار شکر خوب خوب شدی مثل اول مهر ذوق داری برای مدرسه رفتن صبح که بیدارت میکنم یه کم نق میزنی بعدش دیگه خوب میشی . الان حرف الف وب یادگرفتی که نوشته بودی بابا میگفتی میخوام به بابایی سوپرایز کنم . آرمیتا دختر عزیزم خیلی دوستت دارم . هروقت با سواد شدی وتونستی بخوانی وبنویسی بدان که خیلی برام مهمی واز هیچ تلاشی برای آینده ات دریغ نمیکنم . مادرت رعنا 

 

سلام آرمیتا الان که دارم برات مینویسم 99/2/20هست چند روز دیگه تولدت هست . به خاطر این ویروس کرونا که از اول اسفند 98که به کشورمان اومد. از اون روز دیگه مدارس تعطیل شد و همه توی خونه قرنطینه هستند امسال نه خرید داشتیم نه عید نه سیزده بدر همش توی خونه بودیم . و همه نگرانیم درسای تو بود که سال اول این اتفاق افتاد وهنوز حروف الفبا تموم نکرده بودی . از درس چ دیگه خودم باهات کار کردم خدا راشکر خوب یادگرفتی . 

الان اردیبهشته برای تولد 7 سالگیت کلی خرید اینترنتی کردم از وسایل تولد وکادو . خیلی ذوق میکنی برای تولد ولی نمیدونم چه جوری بهت بگم که ناراحت نشی آخه با این اوضاع نمیشه تولد گرفت وبه همه دعوت کرد . خیلی روزای سختیه کلافه شدیم توی خونه 

 

پسندها (4)

نظرات (1)

عمه فروغعمه فروغ
11 مهر 98 11:32
موفق باشه ان شالله 
ممنون میشم ما رو دنبال کنید 🌹
مامان
پاسخ
سلام ممنون خوشحال شدیم با افتخار شما را دنبال میکنیم موفق باشی