آرمیتاآرمیتا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 18 روز سن داره
رادینرادین، تا این لحظه: 5 سال و 4 ماه و 7 روز سن داره

آرمیتا پری کوچک دریا و رادین پسرک دوست داشتنی

آرمیتا دخترک کلاس اولی

31تا 32 ماهگی

آرمیتا درگذرزندگی 94/9/8 سلام مامانی دخمل نانازم این روزا حالت خوب نیست هرچی میخوری بالا می اری اشتها نداری لاغرشدی  شیرین زبونم گاهی وقتا ی حرفایی میزنی که من میمونم چی بگم   ...
14 آذر 1394

29تا30 ماهگی

  قصه آرمیتا ومدرسه دختر کوچکی  بود به نام آرمیتا که دو سال ونیمش بود.این دخترک مهربان  همیشه  دوست داشت بره مدرسه هر روز به مامان  وباباش میگفت میخوام برم مدرسه معلمم با دوستام  منتظرند میخوام برم درسام بخونم نقاشی بکشم  این کار هرروز دخترک بود.کیفش وکولش میزد میرفت توی حیاط میچرخید چند لحظه بعد در میزد . سلام میکرد میومد داخل میگفت : من خسته ام از مدرسه میام مامان برام خوراکی بیار میخوام مشقام بنویسم معلمم ناراحت میشه  دخترک خیلی هیجان زده و خوشحال میشد وقتی  مامانش به حرفش گوش میکرد واقعا تصورمیکرد از مدرسه اومده کلی...
27 مهر 1394

27تا 28 ماهگی

                                                                                  پارک ملت مشهد                   &...
31 تير 1394

25تا 26 ماهگی

    آنا 1394/3/1 به دنیا اومد ... آرمیتا جون شما دوسال وهفت روز از اون بزرگتری خیلی ذوق میکنی دوستش داری از وسایل ولباساش خوشت میاد میری کمدلباساشو بهم میریزی میگی دارم مرتب میکنم از هرلباسی که خوشت بیاد میاری به خاله میگی این بپوشه خوشگل تره اخرش گریه میکنی حتما بایدلباسشو عوض کنی   آرمیتا و جاده قدیم این روزا یه فیلمی از شبکه یک پخش میشه که اسمش جاده قدیمه ما هرشب اونو دنبال میکنیم قضیه یک گاو ه که جهیزیه یه خانمه که از شهرستان اومدن تهران زندگی کنند این گاوه گم میشه و قضیه پیچیده تر میشه ... برای آرمیت...
10 خرداد 1394

تولددوسالگی ارمیتا

        جشن تولد دو سالگی تولدت مبارک عزیزم بالاخره روز تولدت رسید.. به همین سادگی نازگلکم دو ساله شد ...  البته برای من ساده نبود.... تو لحظه به لحظه این دو سال با بزرگ شدنت من جون گرفتم و از دیدنت لذت بردم.... خیلی دوستت دارم این روزا اینقدر شیرین و بامزه شدی ، مخصوصا اینکه کاملا دیگه حرف میزنی و احساساتت رو بیان میکنی عزیزکم جشن تولدت رو اون جوری که خودم دوست داشتم برگزار کردم و بابا جونت هم حمایت همه جانبه کرد و امیدوارم تو هم وقتی بزرگ شدی و عکسات رو دیدی واین مطالبو خوندی دوست داشته باشی ....تولدت به سبک کفشدوزکی بود و همه تزئینات رو ...
27 ارديبهشت 1394

23 تا 24 ماهگی

    قصه دخترک با ایمان یکی از روزهای خوب خدا دخترکی بود  شاد وسرحال وخندان ، اون روز مامان دخترک خسته وکوفته ازسرکار میاد خونه با خانواده دورهم نهار میخورند بعد دخترک میره توی اتاقش مامان وباباش هرچه صداش میزنند  جواب نمیده  بعد از چند دقیقه نگرانش میشن  میرن اطاقش می بینند دخترک جانماز پهن کرده رو به قبله  مرتب رکوع وسجده میره یک دقیقه حدود هفت باررکوع وسجده میره فقط میگه الله اکبر محمد صلی الله .... مامان وباباش دخترکو توی خلوت خودش تنهاش میزارن تا با زبان کودکیش با خدایش ارتباط بر قرارکند ...........چندلحظه بع...
5 فروردين 1394

21 تا 22 ماهگی

دخترک  باهوش یه روز مامان دخترک مریض میشه  تب میکنه دخترک پیراهنشو خیس میکنه روی سر مامانش میذاره میگه مامان خوب میشی  مامانش از این کارای دخترک خیلی هیجان زده میشه  به بابایی  تعریف میکنه کلی می خندندمامانش خیلی خوشحال بود که دخترش با اینکه خیلی کوچیکه اینجوری از مامانش مراقبت میکنه ... خلاصه اون روز دخترک با اسباب بازیاش سرگرم بود که مامانش خوابش برده بود بعد از یک ساعت که بیدار میشه میبینه دور وبرش پرازغذا وظرفه دخترک رفته بود اشپزخونه صندلی گذاشته بود زیرپاش غذا کشده بوده توی ظرف که بیاره برای مامانش کلی همه جا را کثیف کرده بود کتری داروی گیاهی توش بوده  ریخته بود توی اتو که لباساشو...
16 بهمن 1393